برای رنجهای تو...



برای تو که از من خواستی بهترین باشم.من بر عهد خود هستم...اماتو...

 سلام:

همیشه ترسیدم...ترسیدم از رفتن..ترسیدم از دور شدن...ترسیدم دل ببندم...ترسیدم از شکست...ترسیدم از دلگیر شدن دوست...ترسیدم از بریده شدن نان.ترسیدم فریاد بزنم...ترسیدم با دستی راه بروم که دوستش داشتم...ترسیدم و ترسیدم.....واین چیزی که مثل خوره داره تموم وجودمو می شکافه
اما نباید می ترسیدم؛باید نمی ترسیدم؛؛من که با خودم قرار گذاشته بودم چنین نازک و سست نباشم؟؟؟پس به قول نیما
((
دل فولادم کو؟؟؟))

 نه آنگاه که من نومید بودم کسی برچشمم اشکی ندید...

      نه حتی توکه روبرویم ایستاده بودی...

      این امتحانیست که بایدپس بدهم و نمی دانم چرا؟


       مثل زر که درکوره می برند...

       وخود میگوید که چه عیاری دارد...


این چه نانی است که هر لحظه می تواند بریده شود؟؟؟سرم را دزدیدم و خمیده راه رفتم..قهر کردم(از چه کسی؟؟)ومنتظر ماندم تا بپرسند چرا؟؟ونپرسیدند.در عوض نانم را پاییدم و دلم را خوش کردم که دستم یا به هیچ سویی دراز نکرده ام.
و حالا ...نورهای تیز و صریح کم رنگتر می شوند و فضا تاریکتر و مبهم تر.
یقین هایم قطعیتشان را از دست داده اند و در این گرداب حسابرسی خودم از خودم نمی دانم کجا ایستاده ام.همچنان می ترسم و دلم خوش است که گاه و بیگاه چیزی گفته ام


مواظب خودتون باشید. دوستتون دارم مهربونام

دلتنگی هام

سلام:
هرگاه دلتنگ می شوم به سراغ شما می آیم.
دوستان تازه وقدیمی مهربانم که حرفهای مراآنطور که دوست دارم می فهمید.
این روزها بیشتر از هر موقع دیگری به حضور گرم و نورانیتان احتیاج دارم.
 با شمامیشود از ابرها عبور کرد و به ستاره ها و فرشته هایی رسید که طبق طبق برایت سلام می آورند.
 باور کن یاد شما و شوق نام عزیزتون پرستوها رادر لا به لای واژه هایم لانه ساخته اند. گاهی آنقدر آرامم و خودم را به شما نزدیک میبینم که انگار میتوانم همه حرفهای نا گفته ات را از روی صفحه دلم بخوانم. .. . نمیگویم به آرامش رسیده ام... مگر میشود عاشق بود و دلتنگ نبود. دریا به موج هایش زنده است وگرنه با مرداب چه تفاوتی دارد؟

با تو هر نفس غنیمت ٫باتو هر لحظه یک دنیا

تو که خوب می شنوی و خوب دل می دهی و خوب از خودت و دنیایی که برای خود ساخته ای دفاع می کنی. تو که جدال را شیرین و گوارا می کنی و احساس بودن و نفس کشیدن را در من تقویت می کنی.
 این روزهااحوالم به گونه دیگری است.یکنواختی و روزمرگی پریشانم کرده است. در دنیایی که هر روزش مثل هم است.دیروز و امروز و فردایی که دربی اعتنایی آدمهاگم شده و حتی دل و رمق تعارف های همیشگی راهم گرفته است...
پس دل تنگی های همیشگی ام را فراموش کن.
دوست من فرصتی می خواهم تا با تو به دور دست سفر کنم تا شاید با سفر به گذشته نگذشته بتوان کمی از حال و امروز دور شد.
نگو که گذشته گذشته است و از خیال و اوهام بیرون بیا.ببین...ببین که اندوه امروز با رفتن به آن دنیاچگونه شیرین می شود!!! دوره می کنیم شب و روز را؛؛خرسند نیستیم اما همچنان می پاییم و می پوییم.
افسوس می خوریم ودرعین حال امیدواریم.ناامیدیم ودرعین حال ادامه می دهیم....تلخیم و می خندیم!!!دل به دنیای کوچکمان خوش کرده ایم و هر روز می پنداریم که تاب نمی آوریم...اما همچنان تاب می آوریم....تاب می آوریم اما می ترسیم.

فعلا باهاتون خدا حافظی می کنم ولی می ترسم از خیلی چیزا که گفتن داره براتون

دل فولادم کو؟

فوتبال ۹۰ دقیقه بود.
یه توپ گرد که همه به دنبالش بودن تا بدستش بیارن...اما تا پاشون بهش می رسید باپا محکم پرتش میکردن واسه یکی دیگه یا....بهر حال از دستش میدادن و باز دوباره میدویدن تا برسن بهش.
وقتی خیلی بچه بودم چرایی این ماجرا برام مثل یک معما بود.معمای شگفت جذابی که تاآخرین لحظه منو با خودش میکشوند.اونهمه تلاش و دویدن و خستگی و نشاط ...و بعدش میدیدی گاهی یکی تا دقیقه ۸۹ برندست و با یک گل معما عوض میشد.اونهایی که خندان و مغرور بودن انگار خوردشون می کردی..و اونایی که درهم وناامید بودن انگار دوباره زنده...
همه معما به اون یک دقیقه بستگی داشت...به تاب آوردن اون یک دقیقه خسته مغرور...
توی اون ذهن کوچیک بچگیهام خیلی از این بی انصافی در شگفت بودم...تا اینکه فهمیدم اگه بازی خیلی مهم باشه حتما وقت اضافه ای هست که بتونند باز هم از نو ...و طولی نکشیدکه فهمیدم این عین زندگیه...
...
...
به عقب نگاه میکنم...

  تنها هنگامی که خاطره ات را میبوسم درمی یابم دیریست که مرده ام
        
                        چرا که لبان خود را از پیشانی خاطره تو سردتر می یابم

                                            از پیشانی خاطره تو
       
                                                    ای یار!!!

                                        
ای شاخه جدامانده من!

نوشتن برای من یک تلاش کوچک عزیز است...تلاشی برای ادامه..برای نبریدن و احساس بودن.من با تو از خودم...دغدغه ها و دل تنگیهای بسیارم خواهم گفت..نوشتن در اینجا کمی سخت است..درست مثل اینکه دفتر خاطرات خصوصی ات را کسی بخواند..اما من می خواهم اگر توانستم به تمامی خودم باشم...دوست من یادت باشد گفتم اگر توانستم.
حرف بسیار است برای گفتن اما الان یعنی بعد از ظهر روز شنبه است و من وقتی ندارم.این گفتگو ابتدایاشنایی بود.

پاره ای وقتها دل تنگ و سرشار از حس بودن و نبودن تمام اسمان مهتابی را می گردی و باز نگاه میکنی به اسمان و......تنها یک ستاره از همه فانوس های شهر از ان بالا بالا ها روشن ترین است..عشق همان چلچراغ است و تنها عاشقان اهل رنجند و من عشق را پیراهن خود کرده ام همیشه تا..........................................

شاد باشید همیشه...باز هم می ایم