نفرت

سلام دوستای گلم :
ببخشین تواین چند ماه که نتونستم بنویسم راستش می خواستم در این وبلاگمو تخته کنم
اما انقد که خجالتم دادین با ایمیلاتو نظراتتون نتونستم نیام من اومدم بازم ولی با یه دنیا گفتنیها وخستگیهام از کجاش شروع کنم .من از زندگی خسته م،نمی تونم به خودم دروغ بگم. رسیدم به جایی که نباید می رسیدم،به جایی که فکرشو نمی کردم، من الگو ،من قوی ،من خنده رو، من مهربون ،من دوست داشتنی و محبوب، من خانوم و عاقل ،من...
.....


هنوز هم می کوشم اوج نفرتم را از آنچه تو مردانگی اش می نامی فریاد زنم
حماقتهای غیرقابل تصورت و تصورات احمقانه ات
هنوز هم از خوی وحشیانه ات در عجبم !!!
همیشه احمقانه ترین حرفها مال تو بوده اند
می دانی ؟ دلم برایت می سوزد،دلم برای آن بلاهت مردانه ات می سوزد
دلم برای انسانیتت می سوزد که زیر خروارها تاریکی و جهالت زنده بگور شده است
دلم برای آن چشمهای هرزه بدبخت می سوزد ،دلم برای روح سیاهت می سوزد
دلم برای آن کله پوک بی مغزت می سوزد
اصلآ دلم برای خودم هم میسوزد که در میان بی نهایت آدم ،آه ببخشید( . .) مثل تویی زندگی میکنم.
بمیر....
ولی خوب می دانم،
هنوز هم می شود در انتظار کسانیکه اندیشه هاشان ممکن است این (. .) آباد را قابل تحملتر کند لحظه شماری کرد.....