تو.......

تو........... وقتی میخواهم برای تو بنویسم ، دوست دارم از هر آنچه در طبیعت است کمک بگیرم . وقتی میخواهم برای تو بنویسم ، دوست دارم از هر آنچه در کائنات است کمک بگیرم . دوست دارم ستاره ها را آب کنم و به جای جوهر در قلمم بریزم تا کلمه هایم نورانی شوند . دوست دارم در خلوت ترین نقطه ماه بنشینم و حرف دلم را فقط برای تو بنویسم ، دلم نمیخواهد هیچ کس حتی فرشته هایی که در دو طرف شانه ام زندگی میکنند حرفهایم را بشنود . من تو را در همه ای کاشهایم می بینم ، در همه دلواپسیها و دلشوره هایم ،در اشکها و شادیهای کودکانه ام ، در حسرت ها و آه ها و سوز و گدازهایم می بینم . من هر دری را به امید آمدن تو باز میکنم و هر دفترچه ای را به امید خواندن نام تو ورق میزنم . من در ترنم هر نغمه و آهنگی تو را می جویم وبا گل و نسیم و گلاب از تو میگویم . با کلمه ها نمیتوانم با تو حرف بزنم . کاش حرفهای ساکتم را میشنیدی ، حرفهایی که در چشمهایم زندگی میکنند . حرفهایی که هیچ گاه نتوانسته ام بر زبان بیاورم . به آویشن و سوسن و شبنم قسم این حرفها مدتهاست که منتظرند تابه تو برسند. می خواهم برایت آسمانی بسازم و خورشیدی که هیچگاه غروب نکند . میخواهم برایت . کهکشانی بسازم که پای هیچ فرشته ای به آنجا نرسیده باشد. می خواهم قلبم شعله ای آبی و گیرا باشد و من در پرتو آن تا روز قیامت بسوزم و تو را تماشا کنم . خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرش رو کنی دلتنگتم نمیدونم چرا تازگیها انقد کم طاقت شدم . تحمل دوریت خیلی سخت تر از قبل شده . اغلب به یادتم و همیشه و همه جا هر کاری میکنم تو توی ذهنم همراهیم میکنی.. تو تمام قلب و روح منو مال خودت کردی. خیلی دوستت دارم اندازه همه کلمه ها و حرفهای دنیا ، شایدم بیشتر...

دستهای تو


صدای هق هق گریم می اومد 

بعد دو سه ساعت، دیگه اروم اشک می ریختم

تا دیر وقت خوابم نبرد

خدا هم بود ...

صبح که بیدار شدم باد صورتم و ناز می کرد

انگار که می خواست جای خالیشو پر کنه.

همه چیز فرو می ریزد

تا دوباره ساخته شود

چه روزگارانیست!

حتی آنچه دوباره باید ساخت

پیشتر فرو ریخته است.



  من ماندم

                      و تو گذشتی.

           برای گذشتن از اینهمه

           باید بی گذشت بود.

                            تو بودی.

 

           حال تمام اینها گذشته

           و من درد این گذشتن بی گذشت را

                                                  به گذشته هامی سپارم.

        

خراب دل

...آسمان حال مرا می فهمد آن هنگام که نگاه از آن بر می گیری و به دیگر جا می دوزی ... زمین حال مرا می فهمد آن لحظه که پای از آن برمی داری و با پله های نیاز به افلاک می رسی ... گهای سرخ باغجه کوچک حیاط نیز حال مرا می فهمند وقتی دست نوازش گرت را از آنها دریغ می کنی... ... حتی ... حتی گنجشکهای کوچک روی درخت دم پنجره نیز حال مرا می فهمند آن دم که بی مهری می کنی و پنجره بر آواز آنان می بندی ... اینها عجیب نیست ، نخند ... تنها یک چیز در این میان عجیب است ، تو چرا حال مرا نمی فهمی ؟ دوستت دارم غائب همیشه حاظر