یاداشتهای تنهایی...

سلام
روز اولی که اینجا نوشتم فکر نمی کردم این همه دوست خوب پیدا کنم محبت شما باعث شد تا از لحاظ روحی روز به روز بهتر بشم همینکه گاهی اوقات با هم درد دل می کردیم وغم و غصه بشم هامونو با هم در میون می ذاشتیم کلی از بار روحی ما کم می شد البته من که کمکی نکردم همه اش شما بودین که منو دلداری برای همین همتونو دوست داشتم و دارممی دونید در
تمام سختیها فکر میکنم که لطف خدا شامل حالم بوده که تونستم تا اینجا طاقت بیارم امیدوارم بازم لیاقتشو داشته باشم که خدا کمکم کنه.  خدایا التماست میکنم دیگه امتحانم نکنی که رد میشم اونوقت خودت پشیمون میشی که یکی دیگه از دانشجوهات مشروط شد.دوست داشتم مثل تو فیلمها یه جا بالای کوه بودم و هنگام غروب خورشید با تمام وجود داد می زدم:خدایا دوستت دارم ...

سکوت می کنم     به اندازه تنهایی تو

که زیر باران      قدم می زنی

چتر بر می دارم

به خاطر تویی که هر روز خیس تر می شوی

و من که هر روز آواره تر می شوم

سکوت می کنم

برای کهنه رفاقتی که زخم برنفسهایم می زند

دلم می گرید      وقتی به خاطره ها نگاه می کنم

تنها نمی گذارمت         با دستهایم          با دستهایت

که تنهایم گذاشتی

و تو را می بخشم     به خاطر تمام دلم که سیاه نشود

سکوت می کنم   

برای تمام  بازیهای کودکانه ات          و         شیطنت های دوست داشتنیت

لبخند می شوم     برای تمام لبهای صورتی رنگت

سکوت می کنم     نه به هوای فریادت

برای تو که تنها با باد رفاقت کردی

سالهاست که خندیدن و گریستن من یکسان شده است

این چند روز هوا خیلی خوب شده بود  انگار که داره بهار میاد .اما من خراب همین حال و هوای تهرون هستم که معلوم نیست الان که آفتابی  ۲ ساعت دیگه ابری میشه یا بارونی؟! اصلاٌ نمی تونم فکر کنم که غیر از تهران جای دیگه ای زندگی کنم حتا با این ترافیک سنگین که شبای عید دیوونه کننده میشه.یا اون هوای آلوده که بعضی وقتا آدمو به تنگی نفس میندازه.یا سر و صدای ماشینا موتورا اتوبوسا بوقشون.

تهران شهر زیباییه اما خوب به خاطر پایتخت بودنش و دارا بودن امکانات جمعیت بی اندازه و بی حساب کتابی رو در خودش جا داده اما اگر عید تهران باشین می بینین که این شهر که تا هفته پیش غیر قابل تحمل بوده چقدر زیباست خلوتی خیابونا عامل موثری در به چشم اومدن این زیبایی هست . خیابون ولیعصر نرسیده به تجریش با اون درختای قدیمی و سر به فلک کشیده پارک زیبای نیاوران ساختمان زیبای بانک تجارت در خیابون طالقانی تقاطع بزرگراه مدرس با صدر  و... وای خدا جونم من چقدر اینجا رو دوست دارم  امسال درختا زودتر از همیشه شکوفه کردن اما یه پدیده ی زیبای دیگه بنام برف یه ذره درختا رو اذیت کرد به هر حال خدا خودش بهتر می دونه چیکار داره می کنه!

یکسال دیگه هم گذشت و ۲باره عید اومد یه عید دیگه ! از این روزا خوشم نمیاد اصلاٌ خوشم نمیاد قدیما خوب بود اما خیلی وقته که دیگه اون حال و هوا رو برام نداره

محکوم شدم




اینجا نمیشه به کسی نزدیک شد آدمها ازدوردوست داشتنی ترند

سلام دوست :
گاهی انسان را دیدنی ویا شنیدنی  به قضاوتی نادرست می کشاند ولی چرا به راستی مگه نباید تحقیق و پرس وجوکرد.
 ۲روز پیش ایمیلهایی بهم خورد که منو محکوم می کرد به عملی انجام نداده دیدم نظراتی منو محکوم می کرد به گناه انجام نداده .نمیدونم شاید به دیدنی بسنده باید می کردی

من روحمم خبر نداشت دوست من تو صورت مسئله را با اعتماد به آگاهی خودت که هنوزاثبات شده نیست حل می کنی ؟گاهی دنیای هنرمعصومیت وصداقتی را که مخاطب در نگاهش به آن داشته را ندارد ومخاطب به طرف قضاوت نادرست کشیده می شود ومی خواهد همه چیز را بریزد بیرون

می خواستم تویی که قضاوت کردی حرفی نزنم باید یاد بگیرم که حرف نزنم ولی آنوقت فریبکاری بیش نیستم باهنرم من مثل یه حرفه باید رفتار کنم مثل یه کارگر با کارش 

شاید باید رمانی بنویسم که بدون مستقیم گویی سراسرش بوی نفرت وتنفر بدهد شاید هم باید به داستان کوتاهی بسنده کنم همه چیز را بریزم بیرون بستگی به این دارد که کدامش خیالم وراحت می کنه اصلا خیالم اینطوری راحت می شه دست بر می دارم ول کن ماجرا هستم؟
تابعد یاحق

 

برای رنجهای تو...



برای تو که از من خواستی بهترین باشم.من بر عهد خود هستم...اماتو...

 سلام:

همیشه ترسیدم...ترسیدم از رفتن..ترسیدم از دور شدن...ترسیدم دل ببندم...ترسیدم از شکست...ترسیدم از دلگیر شدن دوست...ترسیدم از بریده شدن نان.ترسیدم فریاد بزنم...ترسیدم با دستی راه بروم که دوستش داشتم...ترسیدم و ترسیدم.....واین چیزی که مثل خوره داره تموم وجودمو می شکافه
اما نباید می ترسیدم؛باید نمی ترسیدم؛؛من که با خودم قرار گذاشته بودم چنین نازک و سست نباشم؟؟؟پس به قول نیما
((
دل فولادم کو؟؟؟))

 نه آنگاه که من نومید بودم کسی برچشمم اشکی ندید...

      نه حتی توکه روبرویم ایستاده بودی...

      این امتحانیست که بایدپس بدهم و نمی دانم چرا؟


       مثل زر که درکوره می برند...

       وخود میگوید که چه عیاری دارد...


این چه نانی است که هر لحظه می تواند بریده شود؟؟؟سرم را دزدیدم و خمیده راه رفتم..قهر کردم(از چه کسی؟؟)ومنتظر ماندم تا بپرسند چرا؟؟ونپرسیدند.در عوض نانم را پاییدم و دلم را خوش کردم که دستم یا به هیچ سویی دراز نکرده ام.
و حالا ...نورهای تیز و صریح کم رنگتر می شوند و فضا تاریکتر و مبهم تر.
یقین هایم قطعیتشان را از دست داده اند و در این گرداب حسابرسی خودم از خودم نمی دانم کجا ایستاده ام.همچنان می ترسم و دلم خوش است که گاه و بیگاه چیزی گفته ام


مواظب خودتون باشید. دوستتون دارم مهربونام